آخرین پرسش دخترک جان باخته(آریو بتیس)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.


چاقو را زیر نافش گذاشتند وبه آرامی تا زیر گلویش را پاره کردند .
درد فراوانی که در و جودش پیچیده بود با شکافتن قفسه ی سینه اش در گلو خفه شد.
تازه اگر می خواست فریاد بزند کاری از دستش ساخته نبود زیرا چسب پهنی که بر دهانش زده بودند اجازه ی نفس کشیدن هم به او نمیداد چه برسد به فریاد.
در طول مدت شکنجه تنها از خود می پرسید :آخر چرا من؟
شاید امسال تولدش خوش یمن نبود.آخر دو روز پیش وقتی که می خواست هفده شمع روی کیک اش را فوت کند یادش رفت آرزویش را در دل تکرار کند.
نه این خیلی دلیل مسخره ای است بچه های امروز عاقل تر از این هستند که به خرافات ایمان داشته باشند.
پس چه؟
ناگهان در سرش پیچید:
شاید اینها زیر سر پدرام باشد؟آری ،ممکن است،من بد جوری دلش را شکستم.خب ،آخربهرام، برادر ش ،خوشتیپ تر و منطقی تر بودوبرخلاف او که یک نوجوان دست وپاچلفتی بیشترنبود ،مردی بود برای خودش.
در باورش ،چه چیز بیشتر از یک دوست پسر های کلاس می توانست چشم الهام ،دختر خاله اش رااز حسادت بترکاند.درست مثل حالا که مردمک چپ اش را با سیگار متلاشی کرده اند.هر چند که الهام چادرش را محکم چسبیده و گفته بود:اینها برایم افتخاری ندارد.
کمی جدی تر از خودش پرسید:یعنی واقعا باور کنم که کار پدرام است؟
اما نه با اینکه در جلوی چشمانش برادر ش را بوسیده بودم وقتی که پایم پیچ خورد مثل مرغ سر کنده برایم بال بال زد.
او دل کشتن یک سوسک راهم ندارد،بی عرضه.
خون گلویش با فشار و صدایی شبیه خر خر دهانش را پر کرد .افسوس که دهانش بسته بود ونمی توانست آن را به بیرون پرتاب کند درست مانند آن زمان که اولین لیوان آب شنگولی را نوشیده بود و در گلویش شکسته بود.
خب اگر نمی نوشید بهرام می گفت،هنوز بچه است و به درد یک رابطه ی عاشقانه نمی خورد.
او نه تنها نوشیده بود،بلکه برای اثبات فهم ،شعور و بلوغش ،آنهم به یک مرد سی و چهار ساله ی در شرف طلاق تن به خیلی چیزها داده بود.
آنقدر که یکی از همین غولهای بی شاخ ودم وقتی که کارش تمام شد گفت:صد رحمت به اتوبان تهران ،کرج.
برای اولین بار دلش خیلی برای پدر ومادرش تنگ شد،پدر ومادری که به ظاهر زن وشوهر بودند اما هر کدام ،خانه وزندگی خود را داشتند.
بارها فامیل فضول از ایشان پرسیده بودند :شما حتی زیر یک سقف هم نیستید پس چرا جدا نمی شوید؟
وهردو جواب داده بودند: به خاطر دختر کوچکمان.
هرچند که یکبار هم از خودشان نپرسیده بودند: وقتی دخترمان در خانه نیست ،کجاست؟
خب معلوم بود دیگر،در خانه ی آن یکی.
به خصوص که هردو بعضی از شبها دل مشغولیها ی خودشان را داشتند.
تنها چشم باقی مانده اش هم دیگر بینایی نداشت ،دردهایش یکباره آرام شده بودند.حتی استخوان شکسته ی دستش که بیشتر از تمام جراحتهایش عذابش میداد.
قبل از آنکه همه چیز تمام شود با خودش اندیشید،ای کاش سوار این ماشین شوم گرانقیمت نمی شدم ،مثل آن چند بار که در روزهای گذشته ،جلوی پایم ترمز زد و من فقط اخم می کردم آنهم در حالی که در دل به پسرک خوش قیافه ی راننده می خندیدم و او هر بار مزه ی بیشتری می ریخت ومن عشوه ام را چند برابر اخم صورتم ،بیشتر می کردم.
راستی ،چرا این بار سوار شدم؟؟؟؟

امیر هاشمی طباطبایی-پاییز 91



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:,ساعت21:17توسط امیر هاشمی طباطبایی | |